دختــــر چهـــــار فصـــــل

به دلت گوش سپار... دل همه چیز را می داند!

دختــــر چهـــــار فصـــــل

به دلت گوش سپار... دل همه چیز را می داند!

... !

 

 

از کجا شروع کنم !!!

 

نمی دونم... . آخه خیلی وقته به روز نکردم کلی حرف ناگفته دارم !

 

 

زندگی دانشجویی من هم شروع شد . یه دوره ی جدید !

 

یه فصل متفاوت از کتاب پر ماجرای زندگی من!

 

 

دانشگاه من تو یه شهر دیگست ! پس کم کم باید یاد می گرفتم که مستقل زندگی کنم.

 

دقت کردی خیلی از کارا که سخت به نظر می رسن وقتی که

 

تو موقعیتش قرار می گیری  واست عادی می شن؟

 

زندگی مستقل تو یه شهر دیگه هم اولش سخت به نظر می رسید

 

اما کم کم واسم جالب شد!

 

اما...

 

 

 

اما دانشگاه هیچ وقت مثل دبیرستان نمیشه . 

 

 

امشب بدجور دلم هوای دبیرستان رو کرده .

 

دلم واسه زنگای تفریح و حیات مدرسه یه ذره شده

 

واسه تک تک دوستام و شیطونی هایی که می کردیم ... . واسه در رفتن از کلاس.

 

واسه گیر دادن به دبیرای بیچاره !!!

 

دلم می خواد بازم از دفتر صدامون بزنن و

 

ما با تعریف و تمجید از کادر دفتر خرابکاری هامونو بپوشونیم !

 

شاید خندت بگیره ولی الآن که دارم به اون موقع ها فکر می کنم

 

                            هم بغض کردم و هم می خندم!

 

 

                                                        یادش بخیر... !

 

 

 

 

 

از یکی شنیدم :

    

دانشگاه جاییه واسه رشد کردن واسه بزرگ شدن از همه ی جهات !

 

 

 

من نمی فهمم اگه کسی بخواد بره دانشگاه و نخواد بزرگ شه تکلیفش چیه؟؟؟

 

این همه آدم بزرگ ! چه گلی به سر خودشون و دیگران زدن؟؟؟؟

 

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
هدا دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 18:18 http://dokhtarebarfi.blogsky.com

موافقم!

خاطره سه‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:19 http://khaterehkh.blogsky.com

سلام
دیگه داشتم از بودنت ناامید میشدم
دانشگاه مثل دبیرستان نمیشه مسلمه اما وقتی بگذره در دانشگاه هم خاطرات خوشی خواهی داشت مخصوصا در شهر دیگه که باشی...من وقتی ترم اول بودم به دانشگاه میگفتم صا ایران!! میشه از خیلی نظر ها بزرگ شد اما کودک دورن رو حفظ کرد پس با بزرگ شدن مباررزه نکن بعد ها میبینی در آخرین ترم دانشگاه چقدر فرق کردی و از این فرق راضی هم هستی.ببخشید سخنرانی میکنم یاد خودم افتادم و الان دلم برای دانشگاه هم تنگ شده....راستی نگفتی چه شهری و چه رشته ای؟

اسب آبی نازنین پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 15:44

کمتر خالی بندی کن . یعنی واقعا به تو داره بد می گزره ؟‌!‌؟‌!‌؟ من که باور نمی کنم

حمید دوشنبه 22 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 21:24

مواظب باش خیلی بزرگ نشی.

[ بدون نام ] جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 20:57

مشتی بابا جمعه 26 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 21:03

مرسی از لطف شما اگه بشه گفت که مخاطب ثابت (اما از حالا برای شما هم نظر میدم فقط امیدوارم مثل قطر دیر دیر ننویسی همین )تا بعد به خالقت میسبارمت

توحید شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 04:27 http://niid.blogsky.com/

من این اشتباهو کردم و الان دارم چوبشو میخورم!

پاورلیفتر چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 19:31 http://www.lahijweb.blogsky.com

انسان مسافر است .
راه اوست ...
رهرو اوست ...
مقصد اوست ...
سلام . خوشحالم که هنوزم مینویسی و ناراحتم که اصلا به فکر ما نیستی و سری نمیزنی . بی معرفت لااقل بیا خبرم کن کی آپ میکنی . من چندین باره که سر زدم و مطلب جدید ندیدم و ناامید شدم از اینکه بازم بنویسی .
ما رو بی خبر از خودت نزار. سبز باشی . یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد